باورم کن...

باور کن که تو را از صمیم قلب دوست دارم

و جزء سعادت و خوشبختی تو چیز دیگری نمی خواهم

چرا خود را پنهان می کنی

باور کن که عاشقی تو عاشقی عاشق

اشکهایت را پنهان مکن سکوتت را بشکن و هراس مدار از آنچه باید بگویی

خداوند کمکت می کند

هیچکس نمی تواند کسی را وادار کند که عاشقش باشد

ولی باید سعی کرد آنچه را دوست داری بدست آوری

وگرنه مجبور خواهی شد که آنچه را که داری دوست بداری

ولی اگر آنچه را دوست داشتی بدست آوردی آزاد بگذار تا خود انتخاب نماید

شاید سرنوشت چیز دیگری باشد ...

آری تو عاشقی

و اگر ما شویم هیچ شکستی بر ما چیرگی نخواهد یافت

زیرا که از عشق روینه تر خواهیم شد

 

همیشه مهربان

برای تو می نویسم شاید بخوانی...

کاش ترانه ای بخوانی

تا تمام وجودم را بسوزاند و خاکستر کند

کاش حرفی داشته باشیم تا از آن افسانه ها بنویسند

کاش گلی داشتم که هیچگاه پژمرده نمی شد و کسی نمی توانست آنرا بچیند

عزیزم

من تو را دیوانه وار دوست دارم

تو را مانند خودت دوست دارم

تو جان بخواه تا نثارت کنم

باور کن

باور کن عزیزم که تو را دوست دارم

کاش تو را داشتم که دلم را دریابی

کاش شبی باشد که تا سحر با تو سر کنم

کاش تمام عمرم را در کنار تو ...

عزیزم باروکن

باور کن که تو را دیوانه وار دوست دارم تو را از صمیم قلب دوست دارم

دوستت دارم

                   همیشه مهربان

گفتی که :

چو خورشید زنم روی تو پرتو

چون ماه شبی می کشم از پنجره سر

 

افسوس که خورشید شدی تنگ غروب

اندوه که مهتاب شدی وقت سحر

«فریدن مشیری»

                             همیشه مهربان

یورودم..

 

سختی های زندگی را با ناخن هایم کندم

 

سالهای که گذراندم منو خسته کرد

 

حتی برنگشتم که نگاهشون کنم

 

دوستانم و کسی رو که دوست داشتم

 

تو عمرم نفروختم

 

خسته شدم خسته شدم

 

دیگه خسته شدم

 

خسته شدم از دورغها

 

خسته شدم از عشق ها

 

از انسانهای دورو خسته شدم

 

مورچه زیاد دیدم اما هرگز لهشون نکردم

 

ناموس و شرفم را به پول نفروختم

 

بجز خدا به هیچ چیز به دیده ی خدایی ننگریستم

 

اگه مرا نشناخته بودی

 

بدان که اینچنین جوانی هستم

 

خسته شدم از دورغها

 

خسته شدم از عشق ها

 

از انسانهای دورو خسته شدم

 

خسته شدم از این درد ها

 

خسته شدم از آدم های قدر نشناس

 

از انسانهای دورو و نامرد خسته شدم

 

 

همیشه مهربان

پرنده ی من

 

ققنوس من پرنده ایست خوش آواز

حیف گر بخواند آشیانش می شود ویران

 

ققنوس من برای آزادیش می خواند

افسوس که آزادیش در گروی ویرانیست

 

اکنون چه خواهد شد بخواند یا نه

بخوان ای پرند ی خوش آواز

 

گرچه آشیانت می شود ویران

اما چه سرودی زیباتر از آزادی

 

ققنوس من آزاد باش و خوش خوان

گر چه آشیانت آتش خواهد گرفت

 

چاره ای نیست باید بانگ سرداد

باید خواند اکنون چه نغمه ای از این زیباتر

 

ققنوس من آزاد باش و خوش خوان

هراس ازآن مدار که آشیانت ویران خواهد شد

 

که می سازیم آشیانی دیگر با سرودی زیبا

این آشیان دییگر ویران نخواهد شد

 

چرا که ما آشیان مان را در آسمان بنا خواهیم کرد

در بلند ترین  آسمان ها بر روی ابر ها

 

آری بر بلندی آسمان آشیانی خواهیم ساخت

با دیوارهای که همه از گل های رز هست

 

سنگ فرشهایش همه بودن

با رنگی به رنگ احساس

 

همه سقفش پر ز ستاره

با سرود ی زیباتر ازرهایی

 

قفس را باید شکست

ققنوس من بخوان .

 

                                                  همیشه مهربان