یک روز تو فصل خزان

پسری با یک شاخه گل از جنس شیشه

گویی چیزی را انتظار می کشد، ناگهان فریادی از شادی که گویای آن بود که انتظار به پایان خواهد رسید.

دنیا پر از نور شده بود ، نوری از جنس الماس ، هوا طراوت بهاری را در آغوش خویش کشیده بود و آفتاب نیز ذره ای از طلعتع پرتوهای طلایی خویش چیزی کم نگذاشته بود ، آسمان آبی ، آبی تر از آنچه تا کنون دیده بودم

با دوبال ، سبک تر از هر ابری بر رویاها یم به پرواز درآمدم و پایان انتظار را در آغوش کشیدم ...

شکست شدن گل را ندیدم

پایان انتظار را نکشیدم

بدون هیچ بالی و با تمام سنگینی به راه خویش ادامه دادم بی آنکه راه را بدانم.

اما هنوز او بود، کسی  که فریاد می زد و با فانوس خیال مرا به جلو می راند،

با فریادی بلند  سینه ام را پاره می کنم و آویزی از جنس الماس و طراوت بهار را برایت می سازم تا شاید یک روز آن را تقدیم کنم .     

                                 هنوز به پرواز روح هایمان می اندیشم  

      همیشه مهربان