قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصی نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
این حضور توست که شبهایم را می توانم زندگی میکنم و با لمس نگاههایت
وبا هر نفست ،
اری من به گناه دوست داشتن تو مرتکب شده ام
اما دیگر اثری از تو هم نیست
و وقتی تو نیستی شعر میگویم از چشمهای معصومت، از نفسهای گرمت و از سپیدی رؤیاییت
اگر مانده بودی شاعر نمیشدم اما تو را داشتم و شعرهایم را. اکنون تو نیستی، شاعرم اما هیچ ندارم حتی شعرهایم برای توست
همیشه مهربان
|