در آغاز وحشت زده شدم میخکوب گشتم مدام در این اندیشه بودم که بدون تو زنده نخواهم ماند اما شبهای بسیاری با اندیشه به بدی های تو سپری شد و من قدرتمند گشتم

و یاد گرفتم که چگونه همه چیز را تحمل نمایم

حال تو از دری دیگر بازگشتی و من به درون خانه پا نهادم تو را با آن چهره غمگین دیدم ..

اگر برای یک لحظه فکر کرده بودم که تو برای آزارم باز خواهی گشت قفل در را عوض می کردم یا مجبورت می کردم که کلیدت را پس بدهی

حال از اینجا برو  چرا که دیگر جای تو اینجا نیست

آیا تو نبودی که می خواستی با خداحافظی به من صدمه بزنی فکر می کردی که من در هم می شکستم یا اینکه می میرم

نه ! هرگز من زنده خواهم ماند تا زمانی که می دانم چگونه عشق به ورزم زنده خواهم ماند

من یک عمر برای زندگی و عشق فراوان برای نثار کردن دارم پس زنده خواهم ماند

آری زنده خواهم ماند

تمامی قدرتم را به یاری خواهم گرفت تا درهم نشکنم به سختی سعی کردم قلب شکسته ام را مرمت کنم و چه شبهای بسیار را با احساس تاسف برای خود سپری کردم

چقدر گریستم

اما اکنون سر افرازم کسی که تو اکنون می بینین شخصی جدید است

نه آن اسیر کوچک قبلی که عاشق تو بود

و تو

آری تو  فکر کرده ای که هر وقت خواستی می توانی به سراغم بیایی و آزادانه در اخیارت باشم

هرگز!

چرا که من عشقم را برای کسی حفظ می کنم

که مرا واقعاْ دوست داشته باشد

 

                                              همیشه مهربان